باز دوباره چشمانم نظاره گر یک جمعه تلخ بی ظهور تو بود... برایم چقدر سخت است , اگر بخواهم بگویم لحظات انتظار آنقدر کند و کندتر می رود ... که گاهی و بسی مرا می رنجاند و می میراند ؛می بینم که باز در این گذر زمان و در این فاصله ، چقدر مردمان زمانه ات بی رحم و تلخ انگارند ... و حتی نمی دانند نفس کشیدنشان از کجاست و حیاتشان از برای کیست !... آدمای روزگارم ، و مجاورانم که پرسه می زنند.... حتی لحظاتی برایت فکری نمی کنند ... دعایی نمی خوانند ... اینجا همه وشاید خیلی ها تو را فراموش کرده اند و با خیال بی تو بسر می برند ؛ آقاجان ..... درد و بلایت به جانمان؛ قربون اون اشکاتون که از دونه های الماس هم قشنگتره .... قربون اون دلتون و فدای اون سرتون بشیم ما ..... که بسی غصه خوردی از کارامون ، از اعمالمون ، از خیلی ها که درد و تو دلتون نشوندند .... آقاجان قربون رنج و غصه ها و صبرتون که شده مونستون ... که شده آهنگتون .... حیف و صد حیف ؛ نفسم بالا نمیاد ... همه جای اطرافم شده یک اتاق دربسته و تنگ ؛ بیا نفسی با آن دم مسیحاییت در ما بفشان و دستان پر مهر ومحبتت را بر سرمان جاری کن ..... حالم خوب نیست آقاجان ... تو همین لحظات سخت ، دنیا داره چرخ می خوره و سنگینی می کنه ...بوی تنفسم خوش نیست و راه و گریزی نیست ، ناخوشم ... در همین اتاق تنگ بی تنفس از تو نفس می گیرم .... التماست می کنم که بیا و تلخی هایمان را به پایان ببر و هجران و فراقمان را بسرآی..... بیا بیا که عجل عجل مادرت را هم که می شنوی ... که با صدای حزنناکش تو را صدا می زند و طلبت می کند .... تو می دانی رنجنامه ی مادر عزیزت را .... تو می دانی شکوه نامه ی پدر مظلومت را ...... همه صدایت می زنند که بیا و این دفتر انتظار عشق را تو ورق بزن .......
نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط
سجاد مقیمی منفرد
طبقه بندی: دینی مذهبی
طبقه بندی: دینی مذهبی